گاه نوشت‌های سینا بخشایشی

وقتی که نیست بال پریدن برای چیست؟
کوشش ز این حصار جهیدن برای چیست؟
گل را که عاقبت به قضا چیده می‌شود
شوق به روی خاک رسیدن برای چیست؟
در شهر ما که هیچ کجا می نمی‌دهند
بازار گرم جام خریدن برای چیست؟
برگ درخت موجب ایمان کس نشد
این برگ را ز شاخه بریدن برای چیست؟
پرواز اگر نمی‌شود آخر نصیب ما
این پیله را به دور تنیدن برای چیست؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۲۷
سینا بخشایشی

قطره‌ام چون اشک، شاید کمتر از آنم که من
بارها از چشم معشوقانه‌ات افتاده‌ام...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۲۲
سینا بخشایشی
فلسفه‌های زشت و ننگ
رابطه‌های رنگ رنگ
گاه سقوط با سکوت
گاه صعود بی‌درنگ
سینه به کارزار عشق
چون سپری پر از خدنگ
پای منه به راه عشق
زانکه شوی علیل و لنگ
می‌بردت به ناکجا
عشق، همان کور زرنگ
هیچ شنیده‌ای مگر
شیشه شود رفیق سنگ؟!
آه نمی‌کشی ولی
گشته دلت ز غصه تنگ
واقعه مکرری است
عقل و دلت به صلح و جنگ
آخر قصه نیست جز
فاصله ماه و پلنگ!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۸ ، ۰۵:۳۷
سینا بخشایشی
دیگران،
جامه‌ای سیاه دارند، به تن
من،
قلبی سیاه در تن
و خشکی چشم‌هایم
لبهایت را نمی‌فهمد
که به ندیدن عادت کرده‌اند
من، به آب دیدگانت محتاجم
آن روز که آب را تشنه کرد...
از امروز
تا روزی که ببینمت
بارانیم کن
شاید دریا شوم
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۸ ، ۲۱:۲۳
سینا بخشایشی
قلب انسان در زمان مردنش خواهد گرفت

قلب من هر روز می‌گیرد، ولی من زنده‌ام

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۸۸ ، ۱۲:۱۸
سینا بخشایشی
پرواز بال‌هایم را برد
اکنون،
به استخوان‌هایم تکیه داده‌ام...
من از زمین لرزه نمی‌ترسم
این لرزش من است که زمین را می‌لرزاند
من از لرزش خود می‌ترسم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۸۸ ، ۰۰:۵۷
سینا بخشایشی
من با سکوت خویش‌ صدا می‌زنم تو را
من در خیال خویش تجسم کنم تو را
در چشم پر فسون تو گم می‌شوم ولی
من با وجود خویش تماشا کنم تو را
تو یوسف منی و من آن پیر ناتوان
شاید که حکمتش برساند به من تو را
فرهاد نیستم اگر از خویش نگذرم
من کوهکن شدم که ببینم دمی تو را
ایام در گذر و من اندیشه می‌کنم
آیا رسد شبی که ببوسم لب تو را ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۸۸ ، ۱۷:۳۲
سینا بخشایشی

انگار آسمان گله کرده...

            اینجا کسی به فکر کسی نیست؟!

این چهره‌های سخت پریشان

این زائران سخت دگرگون

یک تکه نان که روی زمین است،

            محتاج دست کودک گشنه.

یک دختری که نقش حرم را،

            بر روی تکه کاغذ خود نقش می‌زند

یک مرد که با چهره خسته

            آمد کنار من

                        تعارف نمود یک رطب به من

خرما چه تلخ بود!

            از مرگ یک عزیز

                        گویا فغان نمود...

یک دختری که شرم نگاهی غریب داشت

یک زن که خواست تا بشود مادرم، ولی

            من مات بودم و نزدم دم...!

یک مرد که با همسر خود بر سر لج است...،

 هر کس کند دعا...

شاید که یک دعا،

            باشد بلای جان عزیزی

آیا بود روا،

            تا در تحققش،

                        کوشش کند خدا؟!

اینجا زباله‌دان

خالی شده ولی

تزئین شده زمین خدا از زباله‌ها

            بیچاره آن سپور...

            بیچاره آن سپور...

یک زن که چادر گل‌دار سر نمود

            او چاره‌ای نداشت!

 شاید که خفته‌ایم

            در خواب می‌رویم...!

اما،

اینجا که هیچ‌کس

            بر آسمان صاف

                        نگاهی نمی‌کند،

اینجا که هیچ‌کس

            از مشکل کسی

                        یادی نمی‌کند،

باید چه کار کرد؟

این،رسم هم‌قفسی نیست مردمان!

آیا زنده‌ایم؟!

 هر کس به فکر مشکل خویش است

درد کسی برای کسی نیست

            باید چه‌کار کرد؟

اینجا کسی به فکر کسی نیست!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۸۸ ، ۰۰:۱۶
سینا بخشایشی

من و تو همسفر جاده‌های این سفریم

من و تو همسفریم و همیشه در گذریم

من و تو گاه شاد و گه غمگین

من و تو عاشقیم و بی‌خبریم

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۲:۲۴
سینا بخشایشی

در هر کجا و هر مکان

صد آیه خواهد شد عیان

خواهی که یابی دوست را

فارغ شو از زندان جان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۲:۵۴
سینا بخشایشی