گاه نوشت‌های سینا بخشایشی

عصیان بندگی

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۷، ۰۲:۰۴ ق.ظ

گرچه از درگاه خود می رانیم اما

تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی

سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ درد آلود انسانها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پارو زنان درکام طوفانها

خانه هایی بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر

داستانهایی ز لطف ایزد یکتا

سینه سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایه تاریک بدرودی

دستهایی خالی و در آسمانی دور

زردی خورشید بیمار تب آلودی

جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

آه... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟

تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را

یک زمان با من نشینی ، با من خاکی


از لب شعرم بنوشی درد هستی را

سالها در خویش افسردم ولی امروز

شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم

یا خمش سازی خروش بی شکیبم را

یا ترا من شیوه ای دیگر بیا موزم

دانم از درگاه خود می رانیم ، اما

تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی

سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من زاده یک شام لذتبار

ناشناسی پیش میراند در این راهم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم

کی رهایم کرده ای تا با دو چشم باز

بر گزینم قالبی ، خود از برای خویش

تا دهم بر هرکه خواهم نام مادر را

خود به آزادی نهم در راه پای خویش

من به دنیا آمدم تا در جهان تو

حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

پیش از این کی آشنا بودیم ما با هم

من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم

روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت

ظلمت شبهای کور دیرپای تو

روزها رفتند و آن آوای لالایی

مُرد و پر شد گوشهایم از صدای تو

کودکی ، همچون پرستوهای رنگین بال

رو به سوی آسمانهای دگر پر زد

نطفه اندیشه در مغزم به خود جنبید

میهمانی بی خبر انگشت بر در زد

میدویدم در بیابانهای وهم انگیز

می نشستم در کنار چشمه ها سرمست

می شکستم شاخه های راز را اما

از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست

راه من تا دور دست دشتها می رفت

من شناور در شط اندیشه های خویش

می خزیدم در دل امواج سرگردان

می گسستم بند ظلمت را زپای خویش

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم

چیستم من ، از کجا آغاز می یابم

گر سراپا نور گرم زندگی هستم

از کدامین آسمان راز می تابم

از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش

دانه اندیشه را در من که افشانده است

چنگ در دست من و چنگی مغرور

یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم

باز آیا قدرت اندیشه می بود ؟

باز آیا می توانستم که ره یابم

در معماهای این دنیای راز آلود ؟

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهی تاریک و پیچا پیچ

سایه افکندی بر آن پایان و دانستم

پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ

سایه افکندی بر آن پایان و در دستت

ریسمانی بود و آن سویش به گردنها

می کشیدی خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی

آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

خویش را آینه ای دیدم تهی از خویش

هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت، گه نقش بیدادت

گاه نقش دیدگان خودپرست تو

گوسپندی در میان گله سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده

آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی

می زده در گوشه ای آرام آسوده

می کشیدی خلق را در راه و می خواندی

آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

آفریدی خود تو این شیطان ملعون را

عاصیش کردی او را سوی ما راندی

این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله

دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی

مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتی وحشی شود در بستری خاموش

بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد

هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش

شعر شد، فریاد شد، عشق و جوانی شد

عطر گلها شد به روی دشتها پاشید

رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد

موج شد بر دامن مواج رقاصان

آتش می شد درون خُم به جوش آمد

آن چنان در جان می خواران خروش افکند

تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد

نغمه شد در پنچه چنگی به خود پیچید

لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد

خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد

عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد

سحر آوازش در این شبهای ظلمانی

هادی گم کرده راهان در بیابان شد

بانگ پایش در دل محرابها رقصید

برق چشمانش چراغ رهنوردان شد

هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش رها کردی

آنگه از فریادهای خشم و قهر خویش

گنبد مینای ما را پر صدا کردی

چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی

ما به پای افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تیره قوم ثمود تو

خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه

چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی

تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد

سوختیشان، سوختی با برق سوزانی

وای از این بازی، از این بازی درد آلود

از چه ما را این چنین بازیچه می سازی

رشته تسبیح و دردست تو می چرخیم

گرم می چرخانی و بیهوده می تازی

چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد

با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی او به خود جنبید

تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم

گر تو با ما بودی  و لطف تو با ما بود

هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟

هیچ در این روح طغیان کرده عاصی

زو نشانی بود یا آوای پایی بود

تو من و ما را پیاپی می کشی در گود

تا بگویی میتوانی این چنین باشی

تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشیم

بر سر ما پتک سرد آهنین باشی

چیست این شیطان از درگاهها رانده

در سرای خامُش ما میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی

عطر لذتهای دنیا را بافشانده

چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد

تیره روحی، تیره جانی، تیره بینایی

تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند

تیره آغازی، خدایا، تیره پایانی

میل او کی مایه این هستی تلخست

رای او را کی از او در کار پرسیدی

گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد

هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی

ای بسا شبها که در خواب من آمد او

چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند

سخت مینالیدند و می دیدم که بر لبهاش

ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند

شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا

گوشه یی می جست تا از خود رها گردد

پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان

قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد

ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد

گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است

(شیطان:) تف بر این هستی بر این هستی درد آلود

تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیز است

خالق من او و او هر دم به گوش خلق

از چه می گوید چنان بودم چنین باشم

من اگر شیطان مکارم گناهم چیست؟

او نمی خواهد که من چیزی چز این باشم

دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت

دام صیادی به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه

عالمی را پر خروش از بانگ نامم کرد

دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت

منتظر بر پا ملکهای عذاب او

نیزه های آتشین و خیمه های دود

تشنه قربانیان بی حساب او

میوه تلخ درخت وحشی زقوم

همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل

آن شراب از حمیم دوزخ آغشته

نازده کس را شرار تازه ای در دل

دوزخش ازضجه های درد خالی بود

دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت

تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد

او به من رسم فریب خلق را آموخت

من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای مریدان من ای گمگشتگان راه

راه من را او گزیده، نیک سنجیده

ای مریدان من ای گمگشتگان راه

راه راهی نیست تا راهی به او جوییم

تا به کی در جستجوی راه می کوشید

راه ناپیداست ما خود راهی اوییم

ای مریدان من ای نفرین او بر ما

ای مریدان من ای فریاد ما ازاو

ای همه بیداد او، بیداد او بر ما

ای سراپا خنده های شاد ما از او

ما نه دریاییم تا خود، موج خود گردیم

ما نه طوفانیم تا خود، خشم خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم

از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم

ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم

ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم

ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد

ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم

ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم

دام خود را با فریبی تازه می گسترد

او برای دوزخ تبدار سوزانش

طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد

ای مریدان من ای گمگشتگان راه

من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم

گرچه او کوشیده تا خوابم کند اما

من که شیطانم دریغا سخت بیدارم

ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت

اشک باریدم پیاپی اشک باریدم

ای بسا شبها که من لبهای شیطان را

چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم

ای بسا شبها که بر آن چهره پر چین

دستهایم با نوازش ها فرود آمد

ای بسا شبها که تا آوای او برخاست

زانوانم بی تامل در سجود آمد

ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ

آرزو می کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می کرد تا روح صفا گردد

نی خدا نیمی از دنیای درون باشد

با الها حاصل این خود پرستی چیست؟

ما که خود افتادگان زار مسکینیم

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستی، نقش جادویی نمی بینیم

ساختی دنیای خاکی را و می دانی

پای تا سر جز سرابی، جز فریبی نیست

ما عروسکها و دستان تو در بازی

کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست

شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتیم

لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم

راه می بندی و می خندی به ره پویان

در کجا هستی، کجا، تا در تو ره جوییم

ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم

پس دگر افسانه روز قیامت چیست

پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم

این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

سربه سر آتش سراپا ناله های درد

پس غل و زنجیرهای تفته بر پا

از غبار جسمها خیزنده دودی سرد

خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز

خرقه پوش و زاهد و رند خراباتی

مِی فروش بیدل و میخواره سرمست

ساقی روشنگر و پیر سماواتی

این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان

باز آنجا دوزخی در انتظار ماست

بی پناهیم و دوزخبان سنگین دل

هر زمان گوید که در هر کار یار ماست

یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی

آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود

آن که در کار تو و عدل تو حیران بود

هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود

این منم آن بنده عاصی که نامم را

دست تو با زیور این گفته ها آراست

وای بر من وای بر عصیان و طغیانم

گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست

باز در روز قیامت بر من ناچیز

خرده میگیری که روزی کفر گو بودم

در ترازو می نهی بار گناهم را

تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم

کفه ای لبریز از گناه من

کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا

چیست میزان تو در این سنجش مرموز؟

میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟

خود چه آسان است در آن روز هول نگیز

روی در روی تو از خود گفتگو کردن

آبرویی را که هر دم می بری از خلق

در ترازوی تو ناگه جستجو کردن

در کتابی، یا که خوابی خود نمی دانم

نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس

در ترازویت ریا دیدم، ریا دیدم

خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان

من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی

خوب می دانم سرانجامم چه خواهد بود

تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی

تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهای زهرآگین تک درختانش

از دم آنها فضاها تیره و مسموم

آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش

در پس دیوارهایی سخت پا برجا

هاویه آن آخرین گودال آتشها

خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد

جسمهای خاکی و بی حاصل ما را

کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی

یا چو دادی، هستی هستی ما بود

می چشیدیم این شراب ارغوانی را

نیستی، آن گه، خمار مستی ما بود

سالها ما آدمکها بندگان تو

با هزاران نغمه ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم

معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم

تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم

چهر خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز

نسیه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی

گرم از هستی، زه هستی ها حذر کردند

سالها رخساره بر سجاده ساییدند

از تو نامی بر لب و در عالم و رویا

جامی از می جهره ای ز آن حوریان دیدند

هم شکستی ساغر امروزهاشان را

هم به فرداهایشان با کینه خندیدی

گور خود گشتند و ای باران رحمتها

قرنها بگذشت و بر آن نباریدی

از چه میگویی حرامست این می گلگون؟

در بهشت جوی ها از می روان باشد

هدیه پرهیزگاران عاقبت آنجا

حوریی از حوریان آسمان باشد

می فریبی هر نفس ما را به افسونی

می کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهیهای این زندان میافروزی

گاه در باغ بهشتت شمع رویایی

ما اگر در این جهان بی در و پیکر

خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

بارالها باز هم دست تو در کارست

از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟

در کنار چشمه های سلسبیل تو

ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را

سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد

بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را

حافظ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود

بر جویی بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن

تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را

چیست این افسانه رنگین عطر آلود

چیست این رویای جادو بار سحر آمیز

کیستند این حوریان این خوشه های نور

جامه هاشان از حریر نازک پرهیز

کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم

لرزش موج خیال انگیز دامانها

میخرامند از دری بر درگهی آرام

سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها

آبها پاکیزه تر از قطره های اشک

نهرها بر سبزه های تازه لغزیده

میوه ها چون دانه های روشن یاقوت

گاه چیده، گاه بر هر شاخه ناچیده

سبز خطانی سراپا لطف و زیبایی

ساقیان بزم و رهزن های گنج دل

حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها

گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل

قصرها دیوارهاشان مرمر مواج

تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس

پرده ها چون بالهایی از حریر سبز

از فضا ها می تراود عطر تند یاس

ما در اینجا خاک پای باده و معشوق

ناممان میخوارگان رانده رسوا

تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی

مومنان بی گناه پارساخو را

آن گناه تلخ و سوزانی که در راهش

جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت

در بهشت بارالها خود ثوابی بود

هرچه داریم از تو داریم ای که خود گفتی

مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست

هر که را من خواهم او را تیره دل سازم

هر که را من برگزینم پاکدامانست

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش

تا درون غرفه های عاج ره یابیم

یا برانی یا بخوانی میل میل توست

ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم

تو چه هستی ای همه هستی ما از تو

تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی

دیگران در کار گل مشغول و تو در گل

می دمی تا بنده سرگشته ای سازی

تو چه هستی ای همه هستی ما از تو

جز یکی سدی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت میفشاریمان

گاه می آیی و می خندی به روی ما

تو چه هستی؟ بنده نام و جلال خویش

دیده در آینه دنیا و جمال خویش

هر دم این آینه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه های بی زوال خویش

برق چشمان سرابی، رنگ نیرنگی

شیره شبهای شومی، ظلمت گوری

شاید آن خفاش پیرخفته ای کز خشم

تشنه سرخی خونی، دشمن نوری

خود پرستی تو خدایا خودپرستی تو

کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن

لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم

بعد از آن ما را بسوزان تا ز خود سوزیم

بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد

فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۲/۱۴
سینا بخشایشی

نظرات  (۱)

سلام
ممنون از لطفتون
ببخشید دیر جواب دادم سرم کمی شلوغ بود
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند وانکه این کار ندانست در انکار بماند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی