گاه نوشت‌های سینا بخشایشی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است

در بیابانی خشک...

دیگر امروز ندارم جانی

شاید امروز بود پایانم

من به سان علفی خشک شدم

منتظر تا که بسوزاندم

تا که شاید بشود محفلی از سوختنم گرم...

بعد هم خاکستر

منتظر تا ببرد باد مرا

پای آن تازه نهالی که به امید کسی دل بسته است؛

تا بپوسم آن جا 

بشوم خاک

کند رشد نهال

بشود قامت راست...

من ندانم که چه حاصل بود از رشد نهال

شاید او،

خبری دارد از کهنه درختی

که به تاکستانی ، جا خوش کرده است

گر که اینگونه بود؛

من چنان نور ز خورشید بدزدم

که شود همچون دُر

و چنان آب ز ابر

که شود هر دانه

مشکی از آب فرات

می‌روم در همه پیچش پیچک‌هایش

تا کنم رخنه به هر دانه انگور

سرنوشتم این است

من چنین می‌خواهم؛

باغبان می‌چیند

می‌فروشد من را...

تا بسازند ز من جرعه‌ ناب،

روزگارم را سازند سیاه

بعد از آن در دل جامی بروم

لؤلؤیی می‌بینم

که ز مژگان تو در جام چکد

تو ز من نوش کنی ،

و ندانی که، که را می‌نوشی!

و خوری غم

در دلت می‌گویی:

که چرا رفت ز پیشم این سان؟

ناله‌ای می‌شنوی

که ز جام و می گلگون خیزد

ناله هم ناله توست...

ناله گوید:

                            « ای داد!

                                 کاش می‌دانستم...

                                       دیرگاهیست که فردا دیر است!!! »

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۸۸ ، ۲۱:۰۲
سینا بخشایشی
گرچه سهراب را گل کردیم؛

حرف سهراب را گل نکنیم

دل سهراب را نشکنیم

چشم‌ها را باید می‌شستیم

جور دیگر باید می‌دیدیم

من ولی می‌گویم

در چنین دورانی،

چشم را باید بست

از درون باید دید!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۱۱
سینا بخشایشی

 در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست

 تو آنِ جاودان را در جهانِ خود پدید آور

که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست

در آن آنی که از خود بگذری از فرط  خود خواهی

برآیی از فراز روشن فردای انسانی

در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی

روانت شعله‌ای گردد فرو سوزد پلیدی را

بدرّد موج دود آلود شّک و ناامیدی را

چه صیقل‌ها که باید داد از رنج و طلب جان را

به سیر سالیان باید تدارک دید آن آن را

به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را

 تمام هستی انسان گروگان چنین آنی است

که بهر آزمون ارزش ما طُرفه میدانی است

 در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گُردی

وگر بشکستی آنجا زودتر از مرگ خود مُردی !

                                                                         «طبری»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۸۸ ، ۰۱:۵۰
سینا بخشایشی
روزی که بپرسند چرا می‌خوابیم

گوییم ، بیدار نماندیم که راهی یابیم

چون خواب نبودیم هزاران ره بود

افسوس که گم گشته ولی در خوابیم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۸۸ ، ۰۰:۴۸
سینا بخشایشی
در میان این جماعت،
کس نمی‌خندد به خویش.
هیچ کس دردی نمی‌آرد ز پیش
گریه‌ها در سینه‌ها پنهان شده
چهره‌ها خندان‌تر از گریان شده
در میان این همه بود و نبود
هر کسی سر می‌نهد اندر سجود
نیست آگه کس ز اسرار وجود
نیست در دل عشق بی‌قید و شروط
در درون سینه‌ات عشقی گذار
کینه‌ها را از دلت بیرون گذار
تا دلت آکنده گردد از کسی
کز ازل از بهر او دلواپسی
کاش کار ما فقط خوبی بود
دل به هر نیکی سپردن در بدی!
دشمنی را دوستی پنداشتن
دل برای هر کسی جا داشتن
این چنین، در سجده‌ها مردن خوش است
راه بی‌پایان سرانجامش خوش است
این چنین گریان شوی از بهر دوست
این ز هر خندیدنی، دانی نکوست؟
نیک دانم هر کسی خواهد کسی
من نه خود خواهم نه یار بی‌کسی
گر چه من یارای یاری نیستم
هر چه خواهی گو، من آن هم نیستم
در پی او هر زمان گم گشته‌ام
نیست سودی، چون به خامی زیستم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۸۸ ، ۰۱:۴۲
سینا بخشایشی
۱۳ بدر شد...

۱۳ بدر می‌شود!!!

۱۳ بدر خواهد شد؟؟؟

من ۱۳ توام

مرا بدر مکن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۸۸ ، ۰۱:۴۱
سینا بخشایشی
می گریزیم...

می‌ترسیم...

که مبادا ، روزی خط بخوریم

ولی ای کاش می‌دانستیم

که گریزی نیست

و نیز می‌دانستیم که برای خط خوردن

دو قلم وجود دارد

قرمز... سبز...

تو هنوز خط نخورده‌ای!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۸۸ ، ۰۱:۱۹
سینا بخشایشی

من کوچکم

آنقدر کوچک

که دنیا در چشم کودکی

و آنقدر بزرگ

که یک واژه

در نگاه یک عالم.

من کوچکم

کوچکی بزرگ و بزرگی کوچک

که گاه

چون ماسه از دستان کودکانه

فرو می‌ریزم

و گاه

روی قله‌ها گام بر می‌دارم.

گاه هیچم و گاه همه چیز!

گاه هستم و گاه نیستم!

گاه مجنونم و گاه دانا!

گاه میرم و گاه گدا!

و اینها از آن جهت‌اند

که من

        «انسانم»

و این خصلت من است.

                                                             «شکوفه بخشایشی»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۸۸ ، ۰۴:۰۵
سینا بخشایشی

هرکه عاشق شد ، جفا بسیار می‌باید کشید

بهر یک گل ، منّت از صد خار می‌باید کشید

من به مرگم راضی‌ام ، اما نمی‌آید اجل

بخت بد بین ، از اجل هم ناز می‌باید کشید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۴۴
سینا بخشایشی

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا

خانه‌ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه‌ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۸۸ ، ۰۶:۵۰
سینا بخشایشی