وقتی که نیام بهر چه عاشق گردی؟
باور بکن این بود و نبود دل ما
وقتی که به هم رسیم کامل گردی!
چرا آن چهره زیباتر از گل به جای روشنی همرنگ خون بود؟
به پای ظالمی دل سنگ میسوخت شب و روزش پر از فُحش و کُتک بود
ز بانگ نالههای دلخراشش تمام آسمان همرنگ غم بود
کسی هرگز ز چشمانش نفهمید درون سینهاش آتش به پا بود
در آخر شعلهاش خاموش گردید چو اشکی بود از چشمان غم بود
دیگر امروز ندارم جانی
شاید امروز بود پایانم
من به سان علفی خشک شدم
منتظر تا که بسوزاندم
تا که شاید بشود محفلی از سوختنم گرم...
بعد هم خاکستر
منتظر تا ببرد باد مرا
پای آن تازه نهالی که به امید کسی دل بسته است؛
تا بپوسم آن جا
بشوم خاک
کند رشد نهال
بشود قامت راست...
من ندانم که چه حاصل بود از رشد نهال
شاید او،
خبری دارد از کهنه درختی
که به تاکستانی ، جا خوش کرده است
گر که اینگونه بود؛
من چنان نور ز خورشید بدزدم
که شود همچون دُر
و چنان آب ز ابر
که شود هر دانه
مشکی از آب فرات
میروم در همه پیچش پیچکهایش
تا کنم رخنه به هر دانه انگور
سرنوشتم این است
من چنین میخواهم؛
باغبان میچیند
میفروشد من را...
تا بسازند ز من جرعه ناب،
روزگارم را سازند سیاه
بعد از آن در دل جامی بروم
لؤلؤیی میبینم
که ز مژگان تو در جام چکد
تو ز من نوش کنی ،
و ندانی که، که را مینوشی!
و خوری غم
در دلت میگویی:
که چرا رفت ز پیشم این سان؟
نالهای میشنوی
که ز جام و می گلگون خیزد
ناله هم ناله توست...
ناله گوید:
« ای داد!
کاش میدانستم...
دیرگاهیست که فردا دیر است!!! »
حرف سهراب را گل نکنیم
دل سهراب را نشکنیم
چشمها را باید میشستیم
جور دیگر باید میدیدیم
من ولی میگویم
در چنین دورانی،
چشم را باید بست
از درون باید دید!
در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آنِ جاودان را در جهانِ خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست
در آن آنی که از خود بگذری از فرط خود خواهی
برآیی از فراز روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی
روانت شعلهای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرّد موج دود آلود شّک و ناامیدی را
چه صیقلها که باید داد از رنج و طلب جان را
به سیر سالیان باید تدارک دید آن آن را
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را
تمام هستی انسان گروگان چنین آنی است
که بهر آزمون ارزش ما طُرفه میدانی است
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گُردی
وگر بشکستی آنجا زودتر از مرگ خود مُردی !
«طبری»
من کوچکم
آنقدر کوچک
که دنیا در چشم کودکی
و آنقدر بزرگ
که یک واژه
در نگاه یک عالم.
من کوچکم
کوچکی بزرگ و بزرگی کوچک
که گاه
چون ماسه از دستان کودکانه
فرو میریزم
و گاه
روی قلهها گام بر میدارم.
گاه هیچم و گاه همه چیز!
گاه هستم و گاه نیستم!
گاه مجنونم و گاه دانا!
گاه میرم و گاه گدا!
و اینها از آن جهتاند
که من
«انسانم»
و این خصلت من است.
«شکوفه بخشایشی»