گاه نوشت‌های سینا بخشایشی

خودخواهی

پنجشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۸۸، ۰۹:۰۲ ب.ظ
در بیابانی خشک...

دیگر امروز ندارم جانی

شاید امروز بود پایانم

من به سان علفی خشک شدم

منتظر تا که بسوزاندم

تا که شاید بشود محفلی از سوختنم گرم...

بعد هم خاکستر

منتظر تا ببرد باد مرا

پای آن تازه نهالی که به امید کسی دل بسته است؛

تا بپوسم آن جا 

بشوم خاک

کند رشد نهال

بشود قامت راست...

من ندانم که چه حاصل بود از رشد نهال

شاید او،

خبری دارد از کهنه درختی

که به تاکستانی ، جا خوش کرده است

گر که اینگونه بود؛

من چنان نور ز خورشید بدزدم

که شود همچون دُر

و چنان آب ز ابر

که شود هر دانه

مشکی از آب فرات

می‌روم در همه پیچش پیچک‌هایش

تا کنم رخنه به هر دانه انگور

سرنوشتم این است

من چنین می‌خواهم؛

باغبان می‌چیند

می‌فروشد من را...

تا بسازند ز من جرعه‌ ناب،

روزگارم را سازند سیاه

بعد از آن در دل جامی بروم

لؤلؤیی می‌بینم

که ز مژگان تو در جام چکد

تو ز من نوش کنی ،

و ندانی که، که را می‌نوشی!

و خوری غم

در دلت می‌گویی:

که چرا رفت ز پیشم این سان؟

ناله‌ای می‌شنوی

که ز جام و می گلگون خیزد

ناله هم ناله توست...

ناله گوید:

                            « ای داد!

                                 کاش می‌دانستم...

                                       دیرگاهیست که فردا دیر است!!! »

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۱/۲۷
سینا بخشایشی

نظرات  (۲)

کاش میدانستم
آسمان از دل بی همهمه ام سخت تر است
و چیدمان نفسم را
توی دستهای کسی پیاده میکردم
که سرتاسر بی کسیهایم
فقط برای خودم
چیزی بخواند
...
چیزی شبیه یک شعر
یا نگاهی
که
گوشه ی چشمهایم جا ماند

کاش میشد
آنقدر "او" باشم
تا درد از پی پیامدهایم
تنها درد میکشید...

شب خوش مرد جوان.
سلام...
شما که خاکسترت هم دادی تا او به آرزوش برسه این میشه خودخاهی؟جالب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی