هرکه عاشق شد ، جفا بسیار میباید کشید
بهر یک گل ، منّت از صد خار میباید کشید
من به مرگم راضیام ، اما نمیآید اجل
بخت بد بین ، از اجل هم ناز میباید کشید
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانهای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصهها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
...
که شوم به سوی معشوق
چه کنم که در توانم
نبود شجاعتی چند!
که دلی را نشکنی
هیچ وقت!
عیدت مبارک!
جمع کردن اسباب بازیهایم...............................۱۰۰۰تومان
تمیز کردن اتاقم................................................۲۰۰۰تومان
مرتب کردن تختخوابم........................................۱۰۰۰تومان
نگهداری از برادر کوچکترم.....................................۵۰۰تومان
چیدن میز غذا..................................................۱۰۰۰تومان
کمک برای گردگیری خانه......................................۵۰۰تومان
جمع کل..........................................................۶۰۰۰تومان
مادر برگه را با دقت خواند،
سپس زیر آن نوشت:
نه ماه نگهداری از تو در بدنم..........................مجانی
نگهداری از تو بعد از تولد...............................مجانی
خواندن لالایی برای تو..................................مجانی
غذا دادن به تو............................................مجانی
پرستاری از تو در زمان بیماری.......................مجانی
بردن و آوردن تو از مدرسه.............................مجانی
و برگه را به دختر برگرداند. دختر برگه را خواند، کمی فکر کرد و زیر آن با مداد قرمز نوشت:
تسویه شد!
از زمانه بشو دلسرد ، که حقت این است
هر چه گفتم مشو عاشق ، نشنیدی حالا
همچو پاییز بشو زرد ، که حقت این است
دیدی آخر دم مردانه به جز لاف نبود
بکش از مردم نامرد ، که حقت این است
آنچه بر عاشق دلخسته روا دانستی
فلک آخر سرت آورد ، که حقت این است
«شکوفه بخشایشی»
در نهان خانه روح من و تو، دردهایی است که هیچ کس جز خدای رازدان از آن آگاه نیست، زمانی که با این دردها خلوت می کنیم، خویش را در یک شب دم کرده نفس گیر و نفس کُش، در کویری دور افتاده، در قعر چاهی ژرف و متروک میپنداریم، در چنان زمان و مکانی حس می کنیم که، هیچ نیرویی پناهگاه و فریاد رس ما نیست، اما، در یک دم، و یک لحظه حس می کنیم که در ژرفای، آن بی کسی و تنهایی، یک فریاد ای خدا، یک طنین ای پروردگار مهربان، ریسمانی از نور نجات میشود و از فراز آن چاه توان سوز طاقت کش، بسوی ما پر می کشد، گویی آن رشته نور دستی می شود و ما را از فرود به فراز، و از گرداب اندوه به ساحل نشاط می کشد، نوای استغاثه و بانگ ای خدای ما، در لحظه های بی پناهی نسیم زندگی بخشی است که، ما را از خفقان روح نجات میبخشد، مگر ممکن است کسی از سر خلوص و از سر سوز دل، ای خدا بگوید و بانگ فیض بخش و سعادت آفرین لبیک را نشنود؟، این ماییم که مهجوریم، اما دوست از ما به ما نزدیکتر است، ما به امید دستی نجات بخش، و لبیکی اندوه سوز و امید آفرین، از قعر چاه ظلمت زای تنهایی، از ژرفای چاه متروک غربت روح، با معبـود، راز دل می گوییم...
ای خدا...
ای خدا، ای رازدار بندگان شرمگینت
ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا، ای هم نوای ناله پروردگانت
زین جهان تنها تو، با سوز دل من آشنایی
اشک می غلتد به مژگانم، ز شرم روسیاهی
ای پناه بی پناهان، رو سپید رو سیاهم
بر در بخشایشت، اشک پشیمانی فشانم
تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم
وای بر من!
وای بر من! با جهانی شرمساری کی تواتنم، تا به درگاهت برآرم نیمه شب دست نیازی؟!
با چنین شرمندگی ها کی زه دست من برآید، تا بجویم چاره درد دلی، از چاره سازی؟!
ای بسا شب، خواب نوشین گرم میغلتد به چشمم
خواب می بینم چو مرغی می پرم در آسمانها
پیکر آلوده ام را خواب شیرین می رباید
روح من در جستجویت می پرد تا بیکرانها
بر تن آلوده منگر!
بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن
دوست دارم تا کنم در پیشگاهت، بندگی ها
من به تو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم
دوست دارم بندگی را، با همه شرمندگی ها
دوست دارم بندگی را، با همه شرمندگی ها...
مهربانا،
مهربانا، با دلی بشکسته رو سوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جوابم؟!
بی کسم، در سایه مهر تو، می جویم پناهی
از کجا یابم خدایی، گر به کویت ره نیابم؟!
ای خدا، ای رازدار بندگان شرمگینت
ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا، ای هم نوای ناله پروردگانت
زین جهان تنها تو، با سوز دل من آشنایی
زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی
آشنایی...
آشنایی...
آشنایی...