دیگر امروز ندارم جانی
شاید امروز بود پایانم
من به سان علفی خشک شدم
منتظر تا که بسوزاندم
تا که شاید بشود محفلی از سوختنم گرم...
بعد هم خاکستر
منتظر تا ببرد باد مرا
پای آن تازه نهالی که به امید کسی دل بسته است؛
تا بپوسم آن جا
بشوم خاک
کند رشد نهال
بشود قامت راست...
من ندانم که چه حاصل بود از رشد نهال
شاید او،
خبری دارد از کهنه درختی
که به تاکستانی ، جا خوش کرده است
گر که اینگونه بود؛
من چنان نور ز خورشید بدزدم
که شود همچون دُر
و چنان آب ز ابر
که شود هر دانه
مشکی از آب فرات
میروم در همه پیچش پیچکهایش
تا کنم رخنه به هر دانه انگور
سرنوشتم این است
من چنین میخواهم؛
باغبان میچیند
میفروشد من را...
تا بسازند ز من جرعه ناب،
روزگارم را سازند سیاه
بعد از آن در دل جامی بروم
لؤلؤیی میبینم
که ز مژگان تو در جام چکد
تو ز من نوش کنی ،
و ندانی که، که را مینوشی!
و خوری غم
در دلت میگویی:
که چرا رفت ز پیشم این سان؟
نالهای میشنوی
که ز جام و می گلگون خیزد
ناله هم ناله توست...
ناله گوید:
« ای داد!
کاش میدانستم...
دیرگاهیست که فردا دیر است!!! »