انگار آسمان گله کرده...
اینجا کسی به فکر کسی نیست؟!
این چهرههای سخت پریشان
این زائران سخت دگرگون
یک تکه نان که روی زمین است،
محتاج دست کودک گشنه.
یک دختری که نقش حرم را،
بر روی تکه کاغذ خود نقش میزند
یک مرد که با چهره خسته
آمد کنار من
تعارف نمود یک رطب به من
خرما چه تلخ بود!
از مرگ یک عزیز
گویا فغان نمود...
یک دختری که شرم نگاهی غریب داشت
یک زن که خواست تا بشود مادرم، ولی
من مات بودم و نزدم دم...!
یک مرد که با همسر خود بر سر لج است...،
هر کس کند دعا...
شاید که یک دعا،
باشد بلای جان عزیزی
آیا بود روا،
تا در تحققش،
کوشش کند خدا؟!
اینجا زبالهدان
خالی شده ولی
تزئین شده زمین خدا از زبالهها
بیچاره آن سپور...
بیچاره آن سپور...
یک زن که چادر گلدار سر نمود
او چارهای نداشت!
شاید که خفتهایم
در خواب میرویم...!
اما،
اینجا که هیچکس
بر آسمان صاف
نگاهی نمیکند،
اینجا که هیچکس
از مشکل کسی
یادی نمیکند،
باید چه کار کرد؟
این،رسم همقفسی نیست مردمان!
آیا زندهایم؟!
هر کس به فکر مشکل خویش است
درد کسی برای کسی نیست
باید چهکار کرد؟
اینجا کسی به فکر کسی نیست!